محل تبلیغات شما
جهان: *ایجاد هزار مانع برای منصرف کردن ما از داستان نوشتن*
ما: *همچنان مینویسند* 
بعد از اینکه داستانای ما برای بارِ. سوم یا چهارم به کل پاک شدن تصمیم گرفتیم که حساب خودمون رو از کمپ سوا کنیم تا اگه یه دوست عزیزی خواست بیاد انتقام‌جویی یا اگه دوست نازنین‌تری دستش خورد و همه بلاگا رو پاک کنه دیگه ما مجدد آسیب نبینیم.
به هر حال- امیدوارم از داستان این دفعه لذت ببرین.
مثل فصل ده، اینم حجمش زیاد شد برای همین مجبورم یه بخشش رو اینجا بذارم.


فصل هفدهم

راس (3)

آیا من رو به یاد دارین؟



سلام من راس هستم. حتما تا الان من رو فراموش کردین چون حدود شیش فصل از آخرین باری که صحبت کردم میگذره. و سوای اون من کلا وجود فراموش پذیری دارم. مردم به من نگاه میکنن و تنها چیزی که توی ذهنشون میمونه یه تصویر مبهم از یه پسره. شاید حتی متوجه نشن که پسرم. یا اینکه آدمم. شاید توی ذهنشون تبدیل به یه حفره بشم. یه جور مرکز گریز که هر چقدر تلاش میکنن بهش نزدیک بشن بیشتر ازش دور میشن. 

به هر حال امیدوار بودم توی کمپ اوضاع تغییر بکنه ولی مشکل این بود که با اینکه اطرافم تغییر کرده بود، خودم تغییر نکرده بودم. برای همین هیچکس نه به من محل میذاشت نه با من حرف میزد. کابین مهمان هم اینقدر شلوغ بود که یه مهمون ریزه میزه بی اهمیتی مثل من بین اون حجم بچه های هیجان زده با قدرت های هیجان انگیز دیده نمیشد. بیرون هم لیز نهایت تلاشش رو میکرد تا من رو نادیده بگیره و آرچی رو ازم دور نگه داره. در نتیجه تنها کسی که من رو میدید دمش رو ت میداد اشلی بود، که متاسفانه اشلی با دیدن درخت هم دم ت میداد، برای همین خیلی دلگرم کننده نبود. 

 از طرف دیگه نه تنها از طرف بچه ها نادیده گرفته میشدم، بلکه خدایان و والد المپیم هم با جدیت هر چه تموم تر وجود من رو انکار میکردن. هر روز حداقل یکی از بچه های کابین مهمان با یه علامت گنده روی سرش و با خوشحالی بساطش رو جمع میکرد و میرفت، اما نه تنها هیچ خبری از نشانه گذاری من نبود، بلکه هیچ قدرتی هم درونم بروز پیدا نمیکرد. هر روز خودم رو توی آینه نگاه میکردم به امید اینکه چشمای لیزری پیدا کنم یا بتونم پرواز کنم. وقتی به لیز گفتم، لیز بهم گفت سرم رو از توی کمیک ها در بیارم و سعی کنم با زندگی واقعی ارتباط برقرار کنم. زندگی واقعی! انگار وجود داشتن خدایان و داشتن قدرت های عجیب مثل اونا بخشی از زندگی واقعیه. البته هست، ولی واقعیتیه که هنوز برای من جا نیفتاده و هر لحظه انتظار دارم که یه نفر داستان رو ول کنه و بگه اه، گندش بزنن، اینم که هیچی منطق نداره و به جای این چرت و پرت ها یه داستان رئالیستی بنویسه. به هر حال از زور تنهایی ذهنم زیاده از حد فعال شده. 

به هر حال توی تختم دراز کشیده بودم و داشتم غصه میخوردم که یه دفعه صدای جیغ بلند و خراب شدن یه ساختمون اومد. اولش تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم اما بعد به خودم نهیب زدم که تنبلی رو بذارم کنار، شاید یه نفر زیر آوار در حال مرگ بود و قدرت خدایی من هم شفا دادن معجزه آسا بود. بعدش دوباره به خودم گفتم که تا کی میخوام تو خواب و رویا باشم، شفا کیلویی چنده، بهتره که از فرصت استفاده کنم و تا بچه های وحشی کابین مهمان رفتن فضولی یه چرت بخوابم. بعد احساس کردم که والد المپیم داره با تاسف سر ت میده و نچ نچ میکنه و به بقیه اولیای المپی میگه: ببینین، برای همینه که من نشونه گذاریش نمیکنم. چون مایه خجالت منه.» اونا هم میگن: پس چرا به ما گفتی؟» و والد المپیم میگه- 

هیچکس نمیگه تقصیر توئه لیز!» 

فصل 19/ لیز/ انگشتانه

فصل 18/ راس/ آیا مرگ من برای لیز اهمیتی دارد؟

فصل 17/ راس/ آیا من رو به یاد دارین؟

رو ,یه ,هم ,توی ,حال ,های ,من رو ,هر حال ,بچه های ,کابین مهمان ,برای همین

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

¤°´¯`°¤ _¸ Y 2003 ¸_¤°´¯`°¤ Whatever چراغ خواب لاک پشت | اورجینال thiaturecar ... فرادیس (بـــوستــان دین شناسی) FARADIS جنگها و تاریخ اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها زودتر بهتر lanettioto جملات حکیمانه و پند های زیبا