فصل هفدهم
راس (3)
آیا من رو به یاد دارین؟
سلام من راس هستم. حتما تا الان من رو فراموش کردین چون حدود شیش فصل از آخرین باری که صحبت کردم میگذره. و سوای اون من کلا وجود فراموش پذیری دارم. مردم به من نگاه میکنن و تنها چیزی که توی ذهنشون میمونه یه تصویر مبهم از یه پسره. شاید حتی متوجه نشن که پسرم. یا اینکه آدمم. شاید توی ذهنشون تبدیل به یه حفره بشم. یه جور مرکز گریز که هر چقدر تلاش میکنن بهش نزدیک بشن بیشتر ازش دور میشن.
به هر حال امیدوار بودم توی کمپ اوضاع تغییر بکنه ولی مشکل این بود که با اینکه اطرافم تغییر کرده بود، خودم تغییر نکرده بودم. برای همین هیچکس نه به من محل میذاشت نه با من حرف میزد. کابین مهمان هم اینقدر شلوغ بود که یه مهمون ریزه میزه بی اهمیتی مثل من بین اون حجم بچه های هیجان زده با قدرت های هیجان انگیز دیده نمیشد. بیرون هم لیز نهایت تلاشش رو میکرد تا من رو نادیده بگیره و آرچی رو ازم دور نگه داره. در نتیجه تنها کسی که من رو میدید دمش رو ت میداد اشلی بود، که متاسفانه اشلی با دیدن درخت هم دم ت میداد، برای همین خیلی دلگرم کننده نبود.
از طرف دیگه نه تنها از طرف بچه ها نادیده گرفته میشدم، بلکه خدایان و والد المپیم هم با جدیت هر چه تموم تر وجود من رو انکار میکردن. هر روز حداقل یکی از بچه های کابین مهمان با یه علامت گنده روی سرش و با خوشحالی بساطش رو جمع میکرد و میرفت، اما نه تنها هیچ خبری از نشانه گذاری من نبود، بلکه هیچ قدرتی هم درونم بروز پیدا نمیکرد. هر روز خودم رو توی آینه نگاه میکردم به امید اینکه چشمای لیزری پیدا کنم یا بتونم پرواز کنم. وقتی به لیز گفتم، لیز بهم گفت سرم رو از توی کمیک ها در بیارم و سعی کنم با زندگی واقعی ارتباط برقرار کنم. زندگی واقعی! انگار وجود داشتن خدایان و داشتن قدرت های عجیب مثل اونا بخشی از زندگی واقعیه. البته هست، ولی واقعیتیه که هنوز برای من جا نیفتاده و هر لحظه انتظار دارم که یه نفر داستان رو ول کنه و بگه اه، گندش بزنن، اینم که هیچی منطق نداره و به جای این چرت و پرت ها یه داستان رئالیستی بنویسه. به هر حال از زور تنهایی ذهنم زیاده از حد فعال شده.
به هر حال توی تختم دراز کشیده بودم و داشتم غصه میخوردم که یه دفعه صدای جیغ بلند و خراب شدن یه ساختمون اومد. اولش تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم اما بعد به خودم نهیب زدم که تنبلی رو بذارم کنار، شاید یه نفر زیر آوار در حال مرگ بود و قدرت خدایی من هم شفا دادن معجزه آسا بود. بعدش دوباره به خودم گفتم که تا کی میخوام تو خواب و رویا باشم، شفا کیلویی چنده، بهتره که از فرصت استفاده کنم و تا بچه های وحشی کابین مهمان رفتن فضولی یه چرت بخوابم. بعد احساس کردم که والد المپیم داره با تاسف سر ت میده و نچ نچ میکنه و به بقیه اولیای المپی میگه: ببینین، برای همینه که من نشونه گذاریش نمیکنم. چون مایه خجالت منه.» اونا هم میگن: پس چرا به ما گفتی؟» و والد المپیم میگه-
هیچکس نمیگه تقصیر توئه لیز!»
سلاااااااااااااااام
سلام!
فصل دهم
اشلی(6)
داستانهای اشلی بهترین دخمر جهان (6): با شوور ننم بابا کرم میرقصم، بابا کرم.آه آه. دوست دارم.آه آه.
- همش پر تاکسی زرده! همه جا آدم عین مور و ملخ وجود داره! ساختمون ها انقدر بلندن!! بهشون چی میگفتن؟؟ آسمون بُرنده؟؟؟ آسمون رو با چاقو ببر؟؟؟ اصلا یادم نیست.
توی دست آلیس یه کتاب با چنین عنوانی بود: راهنمای 101 برای ابلهانی که از غار درآمده اند» نوشته مازو و واکی بیفانگ. آلیس یکم صفحات رو ورق زد و بی حوصله گفت: آسمون خراش.
- ای وای راست میگی . همون آسمون بُرنده!
آلیس آه کشید: تو نیویورک.
و دوباره کتاب رو ورق زد: روان شناس هست؟
برگشتم سمتش: چطور مگه؟
و بعد خودم رو بهش نزدیک کردم و دستم رو دورش حلقه زدم: هر مشکلی داری میتونی به من بگی. به من اعتماد کن.
آلیس خودش رو از من جدا کرد: برای خودم نمیخوام. برای تو میخوام.
یکم بهش خیره شدم بعد آه کشیدم: خب. شایدم بتونم به تو اعتماد کنم، داستان از اونجایی شروع شد که.
آلیس فریاد کشید: خفه شو! نمیخوام داستان فوق احمقانت درمورد زمانی که مامانم نقاشیم رو پاره کرد انگار من رو پاره کرده بود» بشنوم!!
اشک تو چشمام حلقه زد: یعنی میخوای داستان وقتی مامانم کوکی بهم نداد انگار منو به خودم نداد» رو بشنوی که غمگین تره؟
آلیس دستشو محکم کوبید به پیشونیش: اصلا دلم نمیخواد چیزی درموردت بدونم!
اشکام گوله گوله ریخت: نمیتونم به تو اعتماد کنم؟
آلیس بی توجه به من، به اطراف که پر درخت بود نگاه کرد: از این گورستون چطوری قراره بریم به نیویورک؟
با شک گفتم: اممم نمیدونم متوجه هستی یا نه. ولی گورستون جاییه که ژنازه هایی مثل شما رو دفن میکنن. اینجا اسمش جنگله. جَـ ن گگگ.
آلیس با اخم برگشت سمتم: میدونم که جنگل چیه. از این. جنگل چطوری میخوایم بریم نیویورک که به گفته کتاب ماکی توی یه قاره دیگست؟
تازه یادم افتاد برای چی اومده بودیم جنگل. با خوشحالی پریدم جلو: آها آره. میدونی دفعه قبل من داشتم روی یه سرسره توی یکی از پارک های نیویورک وحشی بازی درمیاوردم که یهو فضاییا احساس خطر کردن و تصمیم گرفتن من رو از سلاحشون که به گمونم سرسره بود دور کنن. برای همین الان میخوام با این الواری که از دم کابین هفاستوس کش رفتم یه سرسره درست کنم و روش میمون بازی دربیارم! تا دوباره فضاییا احساس خطر کنن و من رو بفرستن به یه مکان دیگه. و انقد این کار رو میکنم تا من رو بفرستن به نیویورک و بعدش.
آلیس پرید وسط حرفم: عالیه! حالا باید کل روزم رو زمان بذارم توی عقب مونده رو نگاه کنم که حتی بلد نیستی پاپیون بزنی. چه برسه با یه مشت چوب، سرسره درست کنی. اونم برای توهم کوفتیت و دوستای خیالیت که یه مشت فضایین.
دلخور گفتم: هی!! دوستای خیالی من فضایی نیستن!!
آلیس چنان آه عمیقی کشید که انگار بهش گفتم برو توالت کابین هفاسوسک رو تمیز کن. بعد پیشونیش رو مالید و آسمون رو نگاه کرد.
- تازشم.
آلیس به من نگاه کرد و یه ابروش رو برد بالا.
- دوستای من خیالی نیستن.
آلیس خیره نگام کرد. بعد با صدای گرفته گفت: پس چین؟
دستمو به کمر زدم: معلومه دیگه. موازی!!!
آلیس چشماش رو بست و مرد. همه یهو از بین درختا اومدن بیرون و برام دست زدن بهم کلی مدال دادن. همینطوری که من رو رو دستاشون گرفته بودن و داد میزدن اشلی قهرمان، اشلی قهرمان، جانی مواد فروش مواد کش رو به سزای اعمالش رسوند، اشلی قهرمان، یهو در کمپ باز شد و نور طلایی زد بیرون و صورت من مثل مسیـ.
- اوی.
به خودم اومدم و دیدم آلیس داره با اخم نگاهم میکنه. لبخند زدم بهش و میخواستم بدوئم سمت الوار که یهو متوجه یه نشونه روی زمین شدم. آلیس بهم نزدیک شد و نشونه رو روی زمین دید. رنگش مثل گچ سفید شد: . پرتال؟
سرم رو با تعجب بردم بالا: هه؟ این دیگه چیه؟
و سمت نشونه رفتم: مریخی ها؟ اورانوسیا؟ شمایین؟
آلیس وسط حرفم پرید: اشلی صبر ک.
بدون توجه به آلیس به نشونه نزدیک شدم و داد زدم: اشلی دنیای موازی؟ قراره همدیگه رو ملاقات کنیم؟ اشلیی؟!
آلیس تشر زد: اشلی!
ولی من دیگه خودم رو بصورت انتحاری انداختم توی نشونه تا به اشلی موازی برسم. بالا سرم رو که نگاه کردم آلیس رو دیدم که داره به نشونه نگاه میکنه و داد میزنه. بعد همه جا سیاه شد و من داخل دنیای موازی پرتاب شدم. بعد از سفیدی مطلق که چند ثانیه ای کورم کرده بود کم کم اطراف مشخص شد و همونجا اشلی اون یکی دنیا که مو و چشمش قرمز بود رو دیدم که گفت: اشلی دنیای موازی! منتظرت بودم. من این مسیر رو برات ساختم!
منم گفتم: اشلی دنیای موازی! دستت درد نکنه کارم رو راحت کردی. حالا دیگه نیازی نیست کنار میز مدیریت تولیپا وایسم و رقص آتشین انجام بدم تا موهای تولیپا آتیش بگیره و من به دنیای موازی برم چون باور کن تولیپا خیلی خودش رو کنترل میکنه تا آتیش نگیره! حالا وقت اینکه دوئل انجام بدیم تا فقط یه اشلی و یه بهترین دخمر جهان توی کل هستی وجود داشته باشه.
دوتامون بلند شدیم. من زره طلایی شوالیه ایم رو پوشیدم و اون زره نقره ای قهر.
سلام سلام صد تا سلام
سلام مجدد!
بالاخره رسیدم به جایی که باید سه فصل پیش میرسیدم! یعنی در اصل همه اینا باید یه فصل میشد. قضیه اینکه لیز اشلی رو بیرون میکنه و اشلی میره به.اهم اهم خواهید خواند.
درباره این سایت